زندگی معمولی من(:



یه زن نزدیک به ۳۰ ساله که تاااااازه دکتر شده و طرحشو تو یه روستا کنار همسرش شروع کرده(:

سالها نوشتم و نوشتم و نوشتم،نمیدونم چی شد ک یهو بی خیال نوشتن شدم ولی الان تو یکی از مهمترین دوره های زندگیمم که فکر میکنم باید خاطراتش ثبت بشه،پس دوباره مینویسم(:


۱)یکشنبه شماره نظام پزشکیم اومد(:

۲)امروز هم محل طرحم مشخص شد،البته مشخص بود ولی خب نگران تقسیمات سامانه طرح بودم که خداروشکر همونجایی که میخواستم افتادم(:

۳)امروز عصر تازه درمانگاه رو بسته بودیم که سرایدار زنگ زد مریض اورژانسی اومده،بدو بدو رفتیم و یه جوون با یه صورت ورم کرده و کبود و چشمای قررررنز و حال بد جلومون سبز شد،حساسیت داده بود و حالش واقعا بد بود،زود علائم حیاتیشو گرفتیم و من براش رگ گرفتم و همسر داروهاشو آماده کرد و زدیم و خداروشکر بعد یه ساعت حالش خیلی بهتر شد و خطر گذشت(:

۴)صبح دو تایی نشستیم پای سایت ایران خودرو ک یه ماشین ثبت نام کنیم،عمررررررا اگه بشه، دیشب یکی گفته بود ۵ میلیون میگیره و ثبت نام میکنه،mr(: گفت پول زور به کسی نمیده و این کار درست نیست ولی واقعا فکر نمیکنم با این وضعیت چاره دیگه ایم باشه،شاید تو دوره بعدی این کارو بکنیم،نمیدونم

5)یه زنبور عسل کوچولو رو چارچوب در پانسیون یه کندو کوووووچولو ساخته بود،مجبور شدم فراریش بدم،کندوش رو آوردم تو خونه،خیلی نازه،عسلم داره حتی((:

 


۱)امشب به طور اتفاقی کلی دلم یجوری شد،یکم حساب کتاب کردم و دیدم من از یه سری چیزا گذشتم برای رسیدن به یه سری چیزای دیگه ولی خب هر دوتا رو از دست دادم و به هیچکدوم نرسیدم/:

برای گذشتن از اون اولیا نارحت نیستما ولی برای نرسیدن ب اون چیزایی ک میخواستم خب نارحتم،ینی رسیدن به چیزایی ک میخواستم انقد مهم و بزرگ بود برام که ارزش هر گذشت و فداکاری و تلاشی رو داشت ولی وقتی بهش نرسیدم خیلی سرخورده شدم/: 

ینی اینجوری شد که همه چی رو با هم از دست دادم/:

حالا یه برنامه یکساله گذاشتم برای یه تلاش مجدد برای رسیدن به چیزایی که میخوام،نمیدونم میشه و میرسم یا نه ولی حداقل برای آخرین بار تلاشمو میکنم،و خب اینبار رسیدن بهشون خیلی خیلی خیلی سختتره ولی من تلاشمو میکنم(:

۲)مامانم یه چیزی ازم خواسته ک خب واقعا چیز واجبی نیست ولی انجامش میتونه خیلی ب من ضرر بزنه،هم دلم میخواد کاری که میخواد رو براش انجام بدم،هم از طرف دیگه ب نظرم این کار درست نیست،چون ممکنه به mr(: ام ضرر بزنه،اگه فقط خودم بودم مشکلی نبود ولی اینکه mr(: تحت تاثیر این موضوع قرار بدم به نظرم خودخواهانه اس،کاش یجوری میشد ک هم به مامانم کمک میکردم و هم کسی ضرر نمیکرد

۳)نسبت به یکی از کارمندای خانم مرکز یه احساس عجیبی دارم،یه احساس منفی،هیچ دلیلی هم براش ندارم و از همه مهمتر اینکه دوست ندارم این حس رو داشته باشم،فکر کنم باید بیشتر روی خودم کار کنم،جنبه های تاریک وجودمو باید بیشتر بشناسم و روش بیشتر کار کنم

۴)چقد مبهم و منفی شد این پست/:

۵)همین الان متوجه شدم احساس منفیم به اون خانومه کمتر شده(:

تیتر:قیصر امین پور


۱)سوال اینجاس که چرا وقتی کسی به مسئولیتی میرسه،انقققققد تمایل به حرف زدن پیدا میکنه آخه؟؟؟!!!

به معنای واقعی کلمه سرمون رفت،یه ساعت زیر آفتاب،یه لنگ پا واستادیم و یکی از مسئولین محترم برامون چرت و پرت گفت،دیگه شونه هامو حس نمیکردم و داشتم میفتادم که کوتاه اومد و رفت/:

حتی گفته شده یکی از پزشکای قبلی این بنده خدا رو با بیمار اعصاب و روان اشتباه گرفته بوده،شخصا به پزشکه حق میدم(:

۲)امروزم طبق معمول هر روز تو بیتوته مریض داشتیم،یه آقا ک دستشو با دستگاه بریده بود،خیلی عمیق نبود خداروشکر و فقط بخیه ساده میخواست ولی نتونستیم کاری براش بکنیم چون وسایل بخیه نداشتیم/: مجبور شدیم ارجاعش بدیم|: بعدشم کلی نارحت بودیم دوتایی و فکرمون درگیر بود که الان این بنده خدا برای یه بخیه کلی باید هزینه کنه و .،درسته که یجورایی اینکار درستتره ولی خب بعضی شرایط فرق میکنن

با mr(: صحبت کردیم،قرار شد بریم یه سری نخ بخیه خودمون بخریم برای اینجور وقتا،حداقل موارد ضروری رو میتونیم کارشونو راه بندازیم(:

۳)واااااااقعا وضعیت اقتصادی وحشتناکه،ینی تو کشوری هستیم که پس انداز کردن هیچ فایده ای نداره،ینی فقط باید بری تو کار دلالی و خرید و فروش،پس انداز کردن پول و تو بانک گذاشتن پول فقط ضرره متاسفانه/:

-------

بانونوشت:تیتر:صائب تبریزی(:

 


وقتی وسط یه روستای خییییلی دور باشی و موقع اومدنم یادت رفته باشه نون بخری و با خودت بیاری و روستای مذکورم کلا یه نونوایی داره ک در طول روز فقط ۱ ساعت و اونم تو تایم کاری شما بازه و

و کنار همیه اینا یه همسر داشته باشی ک عشق غذاهای نونی باشه

در نهایت مجبور میشی نونواهم بشی(:

همین الان برای دفعه دوم نون پختم(((:

یه جور عجیبی حرفه ای شدم اصن((:

بعضی وقتا آدم یه کارایی میکنه که خوابشم نمیدیده(:

چرا نمیشه عکس گذاشت؟/:

-----------

بانونوشت:تیتر= مولانا


۱)یکشنبه شماره نظام پزشکیم اومد(:

۲)امروز هم محل طرحم مشخص شد،البته مشخص بود ولی خب نگران تقسیمات سامانه طرح بودم که خداروشکر همونجایی که میخواستم افتادم(:

۳)امروز عصر تازه درمانگاه رو بسته بودیم که سرایدار زنگ زد مریض اورژانسی اومده،بدو بدو رفتیم و یه جوون با یه صورت ورم کرده و کبود و چشمای قررررنز و حال بد جلومون سبز شد،حساسیت داده بود و حالش واقعا بد بود،زود علائم حیاتیشو گرفتیم و من براش رگ گرفتم و همسر داروهاشو آماده کرد و زدیم و خداروشکر بعد یه ساعت حالش خیلی بهتر شد و خطر گذشت(:

۴)صبح دو تایی نشستیم پای سایت ایران خودرو ک یه ماشین ثبت نام کنیم،عمررررررا اگه بشه، دیشب یکی گفته بود ۵ میلیون میگیره و ثبت نام میکنه،mr(: گفت پول زور به کسی نمیده و این کار درست نیست ولی واقعا فکر نمیکنم با این وضعیت چاره دیگه ایم باشه،شاید تو دوره بعدی این کارو بکنیم،نمیدونم

5)یه زنبور عسل کوچولو رو چارچوب در پانسیون یه کندو کوووووچولو ساخته بود،مجبور شدم فراریش بدم،کندوش رو آوردم تو خونه،خیلی نازه،عسلم داره حتی((:

 


۱)بلاخره شروع شد(:

امروز جز پررررررکارترین روزهای عمرم بود،صبح با راننده مرکز رفتم شهر برای انجام کارای اداری،از این دفتر به اون دفتر و از این اداره به اون اداره دنبال پر کردن فرم و گرفتن امضا و.

و در نهااااااایت امروز به عنوان روز اول شروع طرحم ثبت شد((:

۲)تو همین این ور و اونور رفتنا دنبال کار،یه آقای دکترم بود ک همزمان با من دنبال کاراش بود و تقریبا هرجا میرفتم اونم میومد،البته با باباش/: ینی دقیقا شبیه بچه های دبستانی پدرش دنبالش بود و کاراش رو میکرد و به جاش صحبت میکرد خیلی وقتا/: جالب اینجا بود ک فارغ التحصیل یکی از بهتررررررین دانشگاهای کشور بود،برام خیلی عجیب بود که یه پسر اجازه بده اینجوری پدرش دنبالش بیاد ووووووو قسمت جالب ماجرا اونجا بود ک به لطف پدرش برای طرح انداختنش یه جای پرررررت،ینی پسره داشت از نارحتی پس میفتاد ولی باباش خیلی راضی بود،تازه یکمم با باباش دوتایی حرف زدیم و منم هی مجبور شدم تائید کنم کارشو،خب چیکار کنم دیگه کار از کار گذشته بود براش((:

۳)فردا بازم باید برم شهر برای یه سری کار اداری ک باقی مونده،از همین الان احساس خستگی میکنم/:

۴)رفتم سکه بخرم،میدونین طلافروش تو هر سکه چققققد سود میکنه؟۲۰۰ هزارتومن تو هر سکه،ینی سکه که الان ۶ و ۳۸۰ هست رو ۶ و ۵۸۰ میفروشن!!!!!

نخریدم دیگه|:

۵)امروز تقررررریبا اولین مریضم رو به طور مستقل دیدم،البته چون مهرم خراب بود آخرش mr(: اومد ک دفترچه شو مهر بزنه ولی من مریضو دیدم و کاراشو کردم،یه بچه ۲ سال و نیمه با تب و تشنج تو تایم بیتوته بود،تو دوره اینترنی هم من بیشتررررررین آمار مریض تب و تشنج رو داشتم،به نظرتون اینا نشونه نیست؟نورولوژی منو صدا نمیزنه آیا؟(((((:

۶)از این گانای سرهمی برای محافظت کرونا خریدم،انقققققققققد بزرگ و گشاده ک قشنگ توش محو میشم((:

-----

بانو نوشت:تیتر=سعدی

بانونوشت ۲:تصمیم جدید،،،رمزی مینویسم(:


دیروز رسما کارمو شروع کردم،ینی قرار نبود تا پنجشنبه کارم شروع بشه و با mr(: قرار گذاشته بودیم ک من تا پنجشنبه مریض تبینم و فقط بیام با محیط آشنا بشم ولی نمیدونم چی شد ک یهو دیدم وسط مریض دیدنام هیییییچ خبری از mr(: نیست و من موندم و حوضم((:

البته بدم نشد،دیگه یهویی ترسم ریخت و امروزم دوباره خودم تک پزشک واستادم و mr(: به کارای اداری رسید(:

یه مریض کوووووووچووووولو خیلی ناز داشتم ک دلم میخواست بخورمش ینی،در این حددددد ناز بود ینی((:

۲)دیروز از سر و صداها فهمیدیم ک یه گنجشک رفته تو کانال کولر مرکز لونه کرده و تخم گذاشته،خلاصه درپوش کانال کولر رو باز کردیم و مامانه رفته ولی بچه اش مونده بود و همچنان جیک جیک میکرد و با صدای این هی مامانش میومد تو مرکز و اونم جیک جیک میکرد،خلاصه امروز در یک عملیات نجات تونستیم جوجه اشم از تو کانال کولر نجات بدیم و پروازش دادیم((:

تیتر:سعدی(شاعر مورد علاقمه(: )


۱)ماه رمضان خود را چگونه گذراندید؟

بسیااااار مفید/: صبح رفتم سرکار و بعد اومدم خوابیدم،بیدار شدم افطار کردم و تا دور خودم چرخیدم شده وقت سحری درست کردن،سحری خوردیم و باز خوابیدیم و باز روز از نو و روزی از نو|: و جالب اینجاس که همه اشم خسته ام((:

امسال ماه رمضون اصلا اذیت نشدم،خداروشکر،البته فکر کنم بیشتر بخاطر این بود ک اصن وقتی برای اذیت شدن و اینا نداشتم همه اش یا کار بود و یا خواب(:

برای بعد ماه رمضون یه برنامه اساسی باید بچینم ان شالله(:

۲)هنوز ذهنم درگیر جریان صابخونه و فحاشیش و ایناس،حالا نگرانم که اگه بخواد بی وجدان بازی در بیاره و پولمون رو نده،کلی دردسر داریم برای شکایت کردن و این برنامه ها

خدا جونم،میدونم هستی و میدونم حواست بهمون هست،سپردمش به خودت(:

۳)امشب آخرین شب دعای مجیره،به نیت حاجتهای هم بخونیم،ان شالله همگی حاجت روا بشیم(:


۱)یه مریض ترک زبان داشتم که نه اون بلد بود فارسی صحبت کنه و نه من بلد بودم ترکی حرف بزنم،نتیجه اینکه رو آوردیم به زبان اشاره(((:

۲) دیشب شوهر صاحبخونه قبلی زنگ زدن و هر فحشی به دهان مبارکشون رسید به ما گفتن،اونم فققققط به خاطر اینکه ما به بنگاهی ک توش قرار داد بسته بودیم،خبر دادیم که خونه رو خالی کردیم///: و بنگاهم بهمون گفت ک خونه رو مجدد دادن به مستاجر ولی به ما خبر نداده بودن و پول ما رو پس ندادن/:

تاااازه با وقاحت تمام میخواست تمام خرابیای سابق خونه اش رو هم بندازه گردن ما و پولش رو از ما بگیره،در صورتی ک همون اول بهش پیام داده بودیم و گفته بودیم که خونه اش همچین مشکلاتی داره/:

مردم خییییلی وقیح شدن،اگه خواستین خونه اجاره کنین،اصلا رو حساب اینکه ب قیافه اش نمیاد و آدم خوبیه و .،تو تعارف نباشید و هر مشکلی بود برید بهشون بگین و خودتون از جیبتون خرجی نکنید،چون گویا اصلا لطفتون رو نمیفهمن و آخرشم اینجوری سر چیزایی که از اولم خراب بوده طلبکار میشن/:

خلاصه ک دیشب بسیار شب بدی رو گذروندم و حتی افطارم نتونستم بکنم،اصلا نمیتونم از همچین آدمی بگذرم،واگذارش کردم به خدا،میدونم خدا خودش حواسش هست(:

۳)یادتونه گفتم تو هر سکه طلافروش حدود ۲۰۰ تومن میکشه رو قیمت و سود میکنه،رفتم از یه شهر دیگه سکه رو خریدم با ۵۰ تومن تفاوت قیمت،چرا واقعا؟|:


۱)توجه کردین تو خبرای کرونا دیگه هیچ اسمی از چین نیست؟دلم میخواد اونایی که به قرنطینه اعتقاد نداشتن و به نظرشون شیوه قرون وسطایی بود،بیان نظرشونو بگن/: بابا خفه شدم انقد هر روز با ماسک و شیلد و دستکش و گان رفتم سرکار|:

۲)امروز یه مریض باردار داشتم با مسمومیت،تو حرفاش فهمیدم هم خودش و هم همسرش ناقل یه بیماری خیلی خطرناک و بدون درمانن و خب احتمال اینکه بچشون مبتلا به این بیماری بشه طبیعتا خیلی بالاس،این بیماری تو دوره جنینی قابل شناسایی نیست و بچه های با این بیماری مشکلات خیلی جدی دارن و غالبا تو دوره جوونی فوت میکنن،نمیتونم درک کنم با علم به همه این موضوعات با چ دلی باز باردار میشن؟/:

۳)پزشک قبلی انقد کثیف بوده ک هرچی پانسیونو تمیز میکنم،بازم کثیفه،منم آدم تمیزی نیستم، حالا فکر کن وقتی من به یکی بگم کثیف، دیگه چققققد فاجعه اس،در این حد ک تو سطل تو دسشویی پررررر بود از دستمال و آشغال بدون اینکه تو سطل پلاستیک زباله گذاشته باشه/: ما هم کلا سطل رو مجبور شدیم بندازیم بیرون/:

۴)دلم میخواد ب کارام برسم ولی تو ماه رمضون واقعا نمیشه،ذهنم خسته میشه اینجوری ک هیچ کار مفیدی نمیکنم

۵)دلم برای مامانیم تنگ شده،انقد که گاهی فکر میکنم میتونم از این دلتنگی بمیرم


بعضی از مریضا هم هستن که دلت میخواد از دستشون سرتو بکوبی تو دیوار

خانوم فقط چون شوهرش تو پاسگاه اینجاس،با پررویی تمام دم افطار پاشده اومده مرکز که فشارم افتاده،فشارشو گرفتم میبینم ۱۲ ئه،میگه ۶ ماهه اینجوریم!!!!بعد الان پاشده اومده|:

کلا اومده بود که بهش آمپول تقویتی و سرم بدم،منم کلا تا چیزی اندیکاسیون نداشته باشه نمیدم،تزریقی رو ک دیگه وااااااقعا تا لازم نشه نمیدم

خانوم فرمودن که خودشون درد خودشونو میدونن و بقیه دکترام زود دردشونو میفهمن و من نمیفهمم و .

واقعا چرا مردم ما انقد وابسته به سرم و آمپول تقویتی هستن؟چرا درک نمیکنن هر کدوم از این تزریقات چقد ممکنه ضرر داشته باشه؟

از امروز تا وقتی ک کار میکنم به خودم قول میدم ک صرفا سر خوش آمد لحظه ای مریض منافعشو ب خطر نندازم،داروی الکی و دل خوش کن بهشون ندم هرچند که اینجوری بهم توهین بشه


امروز اولین روز پزشک راست راستکی من بود و بگم براتون که به شکل باور نکردنی توسط بر و بچ مرکز سوپرایز شدیمlaugh

یه کیک خفن با کلی قرص و استتوسکوپ و از اینجور چیز میزا گرفته بودن برامون و کادو هم دوتا ماگ شکل و یه گلدون سنسوریای خیلی خوشگل گرفتن برامون(((:

اصلاااااا انتظارشو نداشتم و خیلی خیلی خیلی سوپرایز کننده بود(:

----------

یه عادتی که دارم اینه که زیاد از بقیه تعریف میکنم مثلا اگه یکی لباسش قشنگ باشه،حتما بهش میگم یا بارها شده به بقیه گفتم چقد خوش اخلاقن

امروز یه مریض موقع رفتن بهم گفتن از اخلاق خیلی خوبتون ممنونم

انقد خوشحال شدم((:

بیایم قرار بذاریم برای چیزای خوب از هم تشکر کنیم((:

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها